یکی از مفاخر ادبیات ایران در دوره ی معاصر
مهدی اخوان ثالث(م.امید)
استاد مهدی اخوان ثالث (1369-1307) تو شعرای خودش با استفاده از تصویر سازی فوق العاده ،عجیب با روح و روان آدم بازی میکنه،
استفاده از ادبیات کهن، لحنی حماسی گون و محکم، آهنگ و وزن دلنشین و البته سرشار از احساس و همینطور معنا و مفهوم...
علاوه بر شیرینی و زیبایی و دلنشین بودن شعر, شاعر تونسته دغدغه هاش رو هم به زیبایی و با بهترین شگرد و شیوه بیان کنه.
اخوان هم مثل بیشتر شاعرای دیگه از سبک شاعرای قبلی پیروی کرد, ولی با این تفاوت که تونست بنا بر آگاهیش, ذوق و استعدادش, حس مسئولیتش, مطالعاتش و بیانِ فوق العاده ای که داشت اشعارشو منحصر به فرد کنه و یه سبک جدید رو پایه گذاری و ایجاد کنه.
و الان می بینیم شاعرای زیادی هستن که از از اخوان الهام گرفتن و حداقل دوست دارن سبک ایشون رو سرمشق خودشون قرار بدن.
به نظر من اخوان به آرزوی خودش رسید, یعنی رسالتشو انجام داد. یعنی از پسِ تعریف خودش از شعر و شاعری بر اومد و خودشو موندگار کرد.
اخوان اعتقاد داشت شعر - هدیه ی خدایان - به دنبالِ بی تابی و بر اساسِ شعور پیامبرانه ای اتفاق میفته که باید تمامِ عمر و هوش و همت و بود و نبود رو خرجش کرد.
این یعنی شعر هدف داره, یعنی علاوه بر تصویر و زیبایی و دلنشین بودنش باید موجب بیداری بشه, باید درک بشه و نتیجه بده.
قصد این رو ندارم که با زیاد صحبت کردن در مورد این موضوع وقت شما رو بگیرم و صد البته در حدی نیستم که بخوام از استادِ بزرگی مثل اخوان ثالث صحبت کنم, ولی احساس میکنم کوتاهی کردنه که یه شعر از استاد خونده بشه ولی به ظرافتهای اون توجه نشه.
زیبا ترین دوره ی شاعری استاد مربوط به حدود بیست و پنج سالگی به بعده که تصمیم گرفت سبک نیما رو انتخاب کنه و البته با توجه به تسلط و علاقه ای که به شعر کلاسیک و سبک خراسانی و شعر حماسی داشته, تونسته به بهترین شکل اونها رو با سبک نیمایی پیوند بده و احساس خودش رو تو دفتر روزگار ثبت کنه.
البته در کنار مواردی که گفته شد و تلفیق ادبیات کهن با ادبیات معاصر، استفاده از اصطلاحات محاوره ای و واژه هایی که خودش خلق کرده باعث هر چه زیبا و زیباتر شدنِ شعرش شده.
باید گفت که شاعر طوری داستان تعریف میکنه که شنونده با اشتیاق دوست داره بدونه در ادامه چه اتفاقاتی میفته و هر لحظه انتظار یه تصویرِ نو و زیبای دیگه رو میکشه.
اخوان اندیشه و زبانِ معمول رو نمیپذیره، به همین دلیل شعر اخوان سرشار از نا امیدی و حسرت و شکستهاست(چه متأثر از شرایط موجود، و چه بخاطر میراثش از شاعرانِ کهن) چرا که اخوان دشمنِ بدی و دروغ و تاریکی و فریبه و دوستِ نجابت، روشنی، راستی و پاکی, که باعث شده شاعر تو اوجِ اندوه با صلابتِ شعر و سبکِش، در برابر ناپاکی مقابله و یکّه تازی کنه.
بله، اینها از ویژگیهای شعر استاد هستن که باعث میشن اشعار ایشون رو نشه با هیچ شاعر دیگه ای مقایسه کرد، کاملا منحصر به فرد و عجیب.
البته که باید در مورد شاعرای بزرگ گفت:
همه به نوعی بیانگر احساس و زیبایی هستن ولی
بعضی ها با اعتماد به نفس و تواناییشون میشن بنیانگذار یه سبک نو،
بعضی ها بخاطر لطافت طبعشون میشن اوج احساس،
بعضی ها با ساده گویی زیبایی رو به تصویر میکشن و باعث میشن همه از شعراشون لذت ببرن،
و بعضی ها...
همه ی اساتید قابل احترامن و آثارشون قابل تأمل.
منِ حقیر استاد اخوان رو ترکیبی از فردوسی و حافظ و سعدی احساس میکنم...
یکی از شعرای فوق العاده ی استاد رو که به اشتراک میذارم تا همه ازش لذت ببریم شعر معروفِ قاصدکه که هم خود استاد با صدای خودش این اثر رو جاوید کرده، هم استاد شجریان این شعر استاد اخوان رو اجرا کردن که واقعا شاهکاری شده.
قاصدک! هان چه خبر آوردی؟
از کجا وز که خبر آوردی؟
خوش خبر باشی اما، اما...
گرد بام و در من بی ثمر میگردی.
انتظار خبری نیست مرا!
نه ز یاری نه ز دیّار و دیاری باری،
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک در دل من
همه کورند و کرند...
دست بردار از این در وطن خویش غریب...
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم میگوید:
که دروغی تو دروغ!
که فریبی تو فریب...
قاصدک... هان... ؟ ولی... آخر ای وای...!
راستی... آیا رفتی با باد؟!!!
با تو ام آی... کجا رفتی آی...
راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟
مانده خاکستر گرمی جایی؟
در اجاقی... طمع شعله نمیبندم،
خردک شرری هست هنوز؟
قاصدک...
ابرهای همه عالم شب و روز...
در دلم
میگریند...
واقعاً تو جنبه ی احساسی, عشق بازی اخوان با یه قاصدک اونم با این ظرافت فوق العاده س،
اونجا که سعی میکنه بهش توجه نکنه و سعی میکنه راهیش کنه تا بِره و دست از سر دل شاعر برداره،
اونجا که قاصدک خبر از دل شاعر داره و میدونه که منتظر یه خبر و اتفاق خوبه و بهش میگه که حرفات همه دروغ وفریبه،
یا جایی که شاعر میفته دنبال قاصدکِ رفته و در حد خواهش و التماس به پاش میفته و انتظارشو بیان میکنه...
شعر قاصدک واقعا بیداد میکنه و شاعر به زیبایی قدرت نمایی،
امیدوارم خودتون بتونید چند لحظه چشماتونو ببندید و تو این تصاویری که شاعر خلق کرده غرق عشقبازی و لذت بشید.
ممنون از حوصله تون...
(((دکلمه شعر قاصدک با صدای پر احساس استاد اخوان ثالث)))
و این فایل هم تصنیف زیبای قاصدک توسط استاد شجریان فخر موسیقیه ایران:
یکی از عاشقانه های بی نظیر استاد که در نهایت سادگی فوق العاده کامل, گویا و اثر گذاره شعرِ لحظه ی دیداره که تقدیمتون میکنم تا شما هم ازش لذت ببرید:
لحظه ی دیدار نزدیک است...
باز من دیوانه ام مستم
باز میلرزد دلم دستم
باز گویی در جهانِ دیگری هستم...
های... نخراشی به غفلت گونه ام را تیغ
های... نپریشی صفای زلفکم را دست
وآبرویم را نریزی دل
ای نخورده مست
لحظه ی دیدار نزدیک است...
واقعا در عین کوتاهی اوج احساسو تو این شعر میشه دید, امیدوارم تجربه کرده باشین و با تمامِ وجود لمس کنید این تب و تابِ ناب رو...
این هم دکلمه ی زیبای لحظه ی دیدار با صدای خودِ استاد اخوان ثالث:
یکی از شعرای استاد اخوان رو که دوست دارم به شما معرفی کنم شعریه به اسم((چاووشی))
خوشبختانه تاریخ ایران شاعرای زیادی رو داره که با آثارشون فرهنگ و ادبیات این کشور رو بی نظیر کردن, اما به نظر من همونطور که نمیشه هیچ غزلی رو با غزل حافظ مقایسه کرد, واقعا بعیده بشه تو شعر نو همپایه ای برای این شعر استاد اخوان در نظر گرفت.
البته شیرینیِ غزل های شیخ اجل قابل انکار نیست, ولی از نظر معنا و مفهوم به نظر من اخوان حافظِ معاصره...
تصاویر عجیب و بسیار زیبا, اصطلاحات و کلمات کلاسیکی که شاید ادبا هم فراموششون کردن, واژه هایی که ساخته ی ذهن خود استاد اخوان هستن و وقتی باهاشون مواجه میشیم انگار از هر نظر به بهترین شکل ساخته و پرداخته شدن و شاید هیچ کلمه و واژه ای رو نشه بعنوان جایگزینشون در نظر گرفت.
اوج شعر آهنگین سبک نیمایی, زیباترین نوع خلقت توی شعر, مبهوت شدن خواننده یا شنونده بخاطر واقع شدن تو داستان و صحنه های ساخته شده توسط شاعر و خلاصه لمس لطافت و صلابت و حماسه و وزن و...
پیشنهاد میدم شعرو بخونیم بعد از خوندن راجع به نکته هاش صحبت میکنیم؛
(البته لطفا تمامِ شعر رو یکجا نخونید, کمی با حوصله, حتی شده به اندازه ی یه بند هم بخونید اینکارو بکنید, تصاویر و صحنه ها رو درک کنید,به کلمات و واژه ها دقت کنید, ساده از کنارِ مفهوم و معنا نگذرید و لذت کامل ببرید, ممنون)
بسانِ رهنوردانی که در افسانه ها گویند
گرفته کولبارِ زادِ ره بر دوش
فشرده چوبدست خیزران در مشت
گهی پر گوی و گه خاموش
در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه می پویند
ما هم راه خود را میکنیم آغاز؛
سه ره پیداست...
نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر
حدیثی کش نمیخوانی بر آن دیگر
نخستین راه نوش و راحت و شادی
به ننگ آغشته اما رو به شهر و باغ و آبادی
دو دیگر راهِ نیمش ننگ, نیمش نام
اگر سر بر کنی غوغا و گر دم در کشی آرام
سه دیگر راه بی برگشت ,بی فرجام...
من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که میبینم بد آهنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمانِ هر کجا آیا همین رنگ است
تو دانی کاین سفر هرگز بسوی آسمانها نیست
سوی بهرام... این جاویدِ خون آشام
سوی ناهید...این بد بیوه گرگِ قحبه ی بی غم
که میزد جام شومش را به جامی حافظ و خیّام
و میرقصید دست افشان و پا کوبان بسانِ دخترِ کولی
و اکنون میزند با ساغر مک نیس یا نیما
و فردا نیز خواهد زد به جامِ هر که بعد از ما
سوی اینها و انها نیست
بسوی پهندشتِ بی خداوندیست
که با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پرپر به خاک افتد.
بهل کاین آسمانِ پاک
چراگاهِ کسانی چون مسیح و دیگران باشد
که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبان
پدرشان کیست!؟
و یا سود و ثمرشان چیست!؟
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بگذاریم.
بسوی سرزمینهایی که دیدارش
بسانِ شعله ی آتش
دواند در رگم خونی نشیطِ زنده ی بیدار
نه این خونی که من دارم؛پیر و سرد و تیره و بیمار
چو کرمِ نیمه جانی بی سر و بی دُم
که از دهلیزِ نقب آسایِ زهر اندود رگهایم
کشاند خویشتن را, همچو مستان دست بر دیوار
بسوی قلبِ من این غرفه ی با پرده های تار
و میپرسد-صدایش ناله ای بی نور-
کسی اینجاست...؟
هلا ...! من با شمایم های! میپرسم کسی اینجاست؟
کسی اینجا پیام آورد؟
نگاهی؟ یا که لبخندی؟
فشار گرمِ دستِ دوست مانندی؟
و می بیند صدایی نیست
نور آشنایی نیست
حتی از نگاه مُرده ای هم ردِّ پایی نیست
صدایی نیست الّا پِت پِتِ رنجورِ شمعی در جوار مرگ
ملول و با سحَر نزدیک و دستش گرمِ کارِ مرگ
وز آن سو میرود بیرون به سوی غرفه ای دیگر
به امّیدی که نوشد از هوای تازه ی آزاد
ولی آنجا حدیثِ بنگ و افیون است
از اعطایِ درویشی که می خواند
جهان پیر است و بی بنیاد
از این فرهاد کُش فریاد...
وز آنجا می رود بیرون به سوی جمله ساحلها
پس از گشتی کسالت بار
بدان سان باز میپرسد سر اندر غرفه ی با پرده های تار
کسی اینجاست...؟
و می بیند همان شمع و همان نجواست...
که میگوید بمان اینجا
که پرسی همچو آن پیرِ به درد آلوده ی مهجور
خدایا به کجای این شبِ تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را؟
بیا ره توشه بر داریم
قدم در راه بگذاریم
کجا؟ هر جا که پیش آید
بدانجایی که میگویند خورسیدِ غروبِ ما
زند بر پرده ی شبگیرشان تصویر
بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید: زود...
وزین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد دیر...
کجا؟ هر جا که پیش آید
به آنجایی که میگویند
چوگل روییده شهری روشن از دریایِ تر دامان
و در آن چشمه هایی هست
که دایم روید و روید گل و برگِ بلورین بالِ شعر از آن
و مینوشد از آن مردی که میگوید:
چرا بر خویشتن هموار باید کرد
رنجِ آبیاری کردنِ باغی کزان گل کاغذین روید!؟
به آنجایی که می گویند روزی دختری بوده ست
که مرگش نیز چون مرگ تاراس بولبا
نه چون مرگِ من و تو, مرگِ پاکِ دیگری بوده ست
کجا؟ هر جا که اینجا نیست
من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم
ز سیلی زن, ز سیلی خور
و زین تصویرِ بر دیوار ترسانم
در این تصویر
عمر با تازیانه ی شوم و بیرحمِ خشایرشاه
زند دیوانه وار اما نه بر دریا
به گرده ی من, به رگهای فسرده ی من
به زنده ی تو, به مرده ی من
بیا تا راه بسپاریم
بسوی سبزه زارانی
که نه کس کشته ندروده
بسوی سرزمینهایی که در آن هر چه بینی بکر و دوشیزه ست
و نقشِ رنگ و رویش هم بدینسان از ازل بوده
که چونین پاک و پاکیزه ست
به سوی آفتابِ شادِ صحرایی
که نگذارد تهی از خونِ گرمِ خویشتن جایی
و ما بر بیکرانِ سبز و مخمل گونه ی دریا
می اندازیم زورقهای خود را چون کُلِ بادام
و مرغانِ سپیدِ بادبانها را می آموزیم
که بادِ شرطه را آغوش بگشایند
و می رانیم ... گاهی تند... گاه آرام...
بیا ای خسته خاطر دوست
ای مانندِ من دلکنده و غمگین
من اینجا بس دلم تنگ است...
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی فرجام بگذاریم...
و این هم دکلمه ی شعر زیبای چاووشی توسط خود استاد اخوان ثالث:
تو این داستانِ زیبا شاعر با مهارتِ خاصی قبل از اینکه مخاطب قبول کرده باشه, دستشو گرفته و داره همراهِ خودش به قعرِ داستان میبره.
بجایی تفسیرِ سیاسی از تصویرِ زیبایی که شاعر خلق کرده صحبت میکنیم:
سه تا راهی که به شیواترین شکلِ ممکن معرفی و پلاک گذاری میشن و بعد تفسیرِراهِ بی برگشت و بی فرجام...
معرفیه بهرام و ناهید, شمعی که در جوارِ مرگه, خونی که دست به دیوارِ رگ, سر به دهلیز قلب میزنه و به دنبالِ پیامی یا نگاه و لبخندی یا فشارِدست گرمِ دوست مانندی...
تصاویر خلق شده در اوج زیبایی و شکوه خواننده روغرقِ خودش میکنه و در آخر درخواستِ شاعر:
بیا ای خسته خاطر دوست قدم در راه بی فرجام بگذاریم...
شاعر از اینجا خسته و دلتنگه و هدفش فقط رفتن نیست, مقصد رو ترسیم میکنه, به بهترین شکل مشکلات جامعه و شاید بهتر باشه بگیم مشکلات قرن و حتی شاید به جای قرن بشه گفت هزاره رو که شاعررو داره آزار میده ترسیم میکنه.
شاعر در شرایط موجود غمگینه, احساسِ آرامش نمیکنه, با آگاهی, یعنی با نقشه ای از پیش تعیین شده و ساخته و پرداخته شده میاد و پیشنهاد میده, فقط به فکر خودش نیست, دوست داره همه ی مردم آگاه باشن و همراهیش کنن, احساسِ رسالت داره, احساسِ مسئولیت داره, به زیبایی فریاد رو پشتِ تصاویر شعریش به نمایش میذاره, بگذریم که میگن آسمونِ خدا همه جا همین رنگه, ولی نه... مسلما آسمون همه جا همین رنگ نیست, هر جایی خفقان نیست, هر جایی فرهنگ کشی نیست, هر جایی تن دادن به ظلم نیست و...
شاعر جامعه رو میبینه که دچار سرما و افسردگیه,
شاید خیلی ها متوجه این مشکل باشن, اما همه نمیتونن دنبالِ راهگشایی یا آگاهی دادن باشن.
این میشه اندیشه و شعور نبوت, شاعر به دنبالِ هوای آزاد میگرده که تو محیطِ مسموم اثری ازش نیست, به دنبالِ خورشید,به دنبالِ چشمه ای پاک و زلال, به دنبالِ گلهای واقعی نه گلِ کاغذی...
به سرزمینی که تاراس بولبا پرورش میده, به دنبالِ افکار و حتی مرگِ پاکِ اون.
شاعر دلمرده شده, از نوازش هم مثلِ آزار وحشت داره,
از تازیانه ی عمر,از سیلی زن, از سیلی خور...