حمید میرزاپور

 

متن کامل شعر بیا خورشید خوب من  تقدیم به دوستداران ادبیات:

 

 

بیا خورشیدِ خوبِ من

بیا آرامِ جانم تو...

من اینجا در کنارِ پنجره

کنجِ اتاقی سرد

اسیرِ خاکِ گلدانی چنان زندان

به یادِ چشمهای تو...

دلم را گرم میدارم

و شعرِ خواهشم را فرشِ راهِ گامهای تو...

و سر بر میکنم از زیرِ آوارِ شبِ سنگین

و خود را با تمامِ جان

به سویت میکشم بالا

به اوجِ خود...

به پای تو...

به حدِ خاستگاهِ تو...

و می خوانم:

بیاخورشیدِ خوبِ من...

بیا ای روزگارم تو...

من از هر آنچه بینِ ماست

و هر رنگی که بینِ چشمهایم تا نگاهِ توست

و حتی شیشه های ظاهرا بیرنگِ این دیوار

دلگیرم...

بیا ای با تو حتی مرگ همچون زندگی زیبا...

بیا ای لحظه های من سراسر انتظار تو...

بیا خورشیدِ خوبِ من...

  


بخشی از شعر((دلم تنگ است))

 

متن کامل شعر دلم تنگ است تقدیم به دوستان عزیز:

 

 

دلم تنگ است و می سوزد تمامِ لحظه هایم را خیالِ تو...

چنانکه تا کنون خاکستری هرگز ندیدست اینچنین حال وهوایی را...

و می سازد تمام بغضهایم را دو دست خاطراتِ تو...

که مانندِ خدا بر خاکِِ جان من نشانَد کوه هایِ استواری را...

دلم تنگ است...

دلم بر چشمهای نازنینِ همچو خورشید تو در این آسمانِ تیره بس تنگ است...

دلم بر لحظه ها را گرم...

با تو...

در کنارِ تو...

در انبوهِ نوازش های سبزِ دستهای تو, به سر بردن

-به قولِ کودکی هامان-

از اینجا تا خدا ...تنگ است...

که چون ابری مرا مانندِ باران, گرم در آغوشِ خود داری...

 و من آرام...

بدونِِ کمترینِ ترسِ سقوط از دستهای مهربانِ تو...

بیاسایم...

چنانکه در صمیمِ گرمِ آغوشِ خدا آرام در خوابم...

دلم چون ابرِ بارانی 

سراسر قصه ی دلتنگی و ناگفتنی هاییست

که روزی اشک خواهد شد...

مرا بس اینکه دستانِ تو را در دستهای سردِ خود گیرم,

و آنگاه آسمان را میهمان غرّشِ بغضِ گرانِ رعدگونِ خویش گردانم,

وباران وار...

خاکِ تشنه رابا قطره های قصه ی دلتنگی ام,

سیراب گردانم...

دلم تنگ است...

 

 


 

 

بخشی از شعر ((کلبه ای در رویا))

 

متن کامل شعر کلبه ای در رویا تقدیم به زیبا اندیشان:

 

می‌توان در رویا

در دیاری که نه در این دنیاست 

کلبه ی عشق بنا کرد و در آن 

تا ابد دلخوش بود... 

شاید آنجا حتی

لحظه ها بیشتر از رفتنِ خود

فکرِ ماندن باشند... 

خشت و خاکش از من

تو بگو پنجره ی خانه مان

به چه سویی باشد؟ 

رو به آن کوهِ بلند... 

که همه روز و شب از ترسِ هجومِ سرما 

تن به آغوشِ سپید و گرم و

کوچکِ برف سپرده آرام...؟ 

یا کمی آن سو تر... 

سمتِ آن جنگلِ بکر، 

که نمی‌دانم من

در دلش چیست که این گونه شکوهی دارد...!؟ 

بگذریم از دلِ او، 

این طرف هم بد نیست... 

سوی آن دشتِ سپید

- ولی انگار که یک مزرعه است -

سوی آن مزرعه ی دور و سپید 

چه عجیب است و چه آرامشِ خاصی دارد... 

تو بگو...

پنجره ی کلبه ی رویا هامان

به چه سویی باشد؟ 

راستی...! 

می شود این پنجره ی کلبه ی رویاهامان

رو به بالا باشد!؟ 

تا زمانِ باران که خدا بذرِ محبت به فضا می پاشد 

بتوان پنجره ی خانه مان را بگشود

تا خدایی شود عشقِ من و تو... 

تو بگو... 

چشمِ این کلبه کجا باز شود...!؟ 

فرشِ اینجا دلِ من... 

تازگی ها دل را

من به دریا زده ام

​​​​​آب پاکش کرده، 

تو... قدم پیش گذار... 

روشنایی و چراغش با تو

زودتر وارد شو

کلبه بی نورِ تو از تاریکی، 

همچنان خانه ای از این دنیاست، 

این چه سِرّیست...!؟ تو هم میبینی؟

ارتباطِ اینجا... با قفس چیست؟ نمیدانی تو...! ؟

خستگی مانندِ

مرغِ عشقیست حریصِ پرواز

پر کشید از تنِ من... 

مهربانم... تو بمان، 

اندکی منتظرم باش که من می آیم، 

لحظه هایت خوش باد... 

​​​​​​راستی...! 

این صدا می رسد آیا به تو ای همخانه...؟ 

هیزمی را که شکستم امروز

پشتِ دیوار، درونِ سبد است

چند هیزم ببر و آتشِمان را نو کن، 

با تو ام... میشنوی همخانه...؟ 

دودکشِ خانه کمی دلسرد است... 

بروم... 

بروم کوله ی خود را که پُر از

یادِ منو...

نامِ منو...

بودنِ من در دنیاست

از زمین بردارم

و به تو کوچ کنم... 

 


 


 

 

 

 

 

بخشی از شعر((جانِ من))

 

متن کامل شعر جانِ من  تقدیم به نگاه نازنینتان:

 

 

 آرزوی لحظه های از تو سرشارم

دگر گویی به تابوتِ سیاهِ مرگ مدفونند...

آری ... لحظه های از تو سرشارم...

چه دورند و چه بیگانه زِ من

آن لحظه های عاری از بغض و غم و دوری,

چه من بر جان زِ دستِ روزگاران آتشی دارم

که دیگر غصّه ی خامی نخواهی در تمام سرزمینِ جانِ من دیدن...

جانِ من...

لبخندِ تو آیا به سانِ من زِ اندوه است!؟

جانِ من...

گر نباشد اشکِ تو از شوق

می سوزد تمامِ رشته هایِ تار و پودِ روزگارِ من,

جانِ من...

دور از تو بادا زخمِ تیغِ لشگرِاندوهِ جانسوزان...

رها بنما مرا در رزمِ این دژخیمِ بی آزرمِ شب پیمای غمباران

که نیشِ غم گوارا گشته ام دیگر...

من اینجا منتظر, چون کوهِ خشم آلود

نشینم بلکه سوزم دودمان و روزگارش را

بتازان مرکبِ شب را که نورِ مهر نزدیک است جانِ من...

به رسمِ عشق...

سرِ تعظیمِ من را نزدِ خاکِ پیشِ پای او فرود آور

زِ دستِ سردِ من

یادی کن اندر گرمی آغوشِ پر مهری سپیدی ها...

جانِ من...

یک لحظه ی دیگر درنگی کن...!

که شاید...

آخرین شعرِ نگاهم را به چشمانت

بیاویزم...

 


 

 

 

 

                                                 بخش هایی از شعر ((غریبستان))

 

متن کامل شعر غریبستان تقدیم به نگاه شما:

 

رفتی اما لحظه ای بازآ...

که حالِ زارِ یاران دیدنیست,

خشمِ دریای خروشان

کوبه های موجِ ویرانگر

نگاهِ تازیانه گون و وحشت بار و بی رحمی

که از این صخره های ظاهراً بی جان

- ولی هر یک تو گویی در کمینِ انتقامی سخت -

بر این کشتی بی ناخدا در بزمِ طوفان دیدنیست...

لرزه های رفتنت شهرِ مرا ویرانه کرد...

آنچه را من ساختم با نیستی همخانه کرد

همدم و هم قصه ات رااینچنین دیوانه کرد

جرعه جرعه مرگ را چون باده بر پیمانه کرد

کوهِ غم گشت وبه روی شانه ام کاشانه کرد

در غریبستانِ آغوش عدم آواره کرد

زیرِ آوارِ غم آوای غریبان دیدنیست...

این مباد ایکاش هرگز؛

پادشاهی سرنگون و بند بر پا را به بزمِ ناکس و دونان کنند

آسمان را... مّه نه... روشن, کرمِ شبتابان کنند

مرهم از زخمِ تن آزادگان پنهان کنند

شرزه شیرِ در قفس را تیغ ها مهمان کنند

رقصِ کفتاران به گرد جسمِ بی جان دیدنیست...

بی جهت اینسو دوان... آنسو دوان...

ضجه های وای آتش...

سوختم ها... دیدنیست...

غرقه در گرداب گشتن

دست و پا بیهوده کوبیدن

امیدی تلخ فرجام

اضطراب و التماسِ چشمِ گریان دیدنیست...

آه...

آه از این دستِ نوازشگر

از این آغوشِ بیگانه

از این ناخوانده مهمانی که دیگر گونه ام با سردیِ دستانِ او دیریست میجوشد...

آری... مرگ می بارد...

و با اشکِ تو اینک داستانی از سپردن ها بر این خاکِ جدایی نقش می بندد...

تنِ سردِ مرا بر خاک

تو را بر کردگارِ پاک

و ما را بر تمامِ قصه و افسانه هایی که چنان پاییز دلگیرند...

نگاهت را ز من

این خفته در گورِ سیه برگیر و از لب لرزه های بغضِ سنگین را بگو دیگر فرو ریزند

که دیگر هیچ امیدی نیست...

این هم... آخرین سنگی که بینِ ما چه بیرحمانه جا خوش کرد,

جای آبِ پشتِ سر

خاکِ سیه بر جسم یاران دیدنیست...

 


 

 

بخشی از شعر ((قصه ی خورشید))

 

متن کامل شعر قصه ی خورشید  تقدیم به شما:

 

چنان گم کرده خورشید آسمانی که

به زیرِ ابر پنهان است

و می گرید...

و گویی این نقابِ تیره را هرگز زِ صورت بر نخواهد داشت

و می بارد...

به سانِ کودکی

- کو لحظه ای حتی نوازش هیچ... چشمِ مادری بر وی نتابیده ست -

و اکنون گونه های سرد و نمناکش

به زیرِ دستهای کوچکش

- کان هم نقابی گشته بر چشمانِ بارانیش -

در آرزوی دست گرمِ مادری چون مهر

در رویای تنهاییش

که شاید قطره ی اشکی

ز چشمانِ چنان رنگِ غروبِ آسمانِ دخترِ معصوم برگیرد

چو ابرِ نوبهاری

نه...! بهار از شوق می گرید

چو ابرِ تیره گون اندر خزانی کز تمامِ قطره هایش مرگ می بارد

نشسته, همچنان آرام و گویی تا همیشه دخترک این قصه را با اشک می بارد...

ولی با من نمی دانم

چرا این بغضِ سنگین را سَرِ ساز و نوازی نیست!

دلم چون آسمان

گم کرده خورشید ودلش سرشار از آشوب است

مرا این بغض چون گَرزی گران همواره می کوبد...

چنان گرداب بیهوده به گردِ خویش می گردم...

صدایی چون هَوَس گویی که از آشفتگی هایم خبر دارد

مرا با وعده های تو

به سوی خویش می خواند

و دستِ این هوس

- گرم و صمیمی -

دستِ تنهایِ مرا می خواهد و من هم

سراسر اشتیاق و احتیاج و خواهشی می گردم و

دستانِ او را همچنان چشمی

که از پروایِ رسوایی

به روی هم فشارد پلکها را تا که اشکِ دیده را پنهان بدارد...

می فشارم تا مرا با خود

به جایی دور...

شاید تا دیاری که در آن گم کرده خورشیدان

- بدونِ هر نقابی -

بغضِ خود را قطره قطره همچو بارانِ خزان بارند

تا مرزِ اشک و هق هق و فریاد

تا مرزِ آرامش بَرَد... تا دستهای تو...

تا آسمانی که تو را  خورشیدِ خوبِ من...

همواره تابان سایه ات را بر سرم بینم

وِی مهرِ خوبم ...

بر دلم مهرِ تو را بینم

و من می بارم و ای کاش اشکِ من

زِ شوقِ تو - چو ابرِ نوبهاری - بود

ولی نه...!

چون مرا بر فصلِ پاییزان سپردی تو...

ولی خورشیدِ خوبِ من

بگو که چون مرا... بر فصلِ پاییزان سپردی تو...!؟؟؟

 

 


 

بخشی از شعر((این روزهای سرد))

 

متن کامل شعر  این روزهای سرد تقدیم به دوستان عزیز:

 

این روزهای سرد و این شبها

نخواهد ماند

این نکته را از روی ایمان مینویسم من

این لحظه های هفته وار و ماه گون و سال مانند

خواهد گذشت از آسمانِ این اتاقِ همچنان تابوتِ تارِ من

آری...

گذر خواهد خواهد نمود از من... چُنان که تو...

نه...!

همچنان ابری که بیرحمانه جا خوش کرده بینِ ما...

این روزهای سردِ بی خورشید

این روزهای تارِ چون قعرِ شب از دنیای من

پرواز خواهد کرد

من مومنم بر قصه ی مرگِ شب و خورشید

روزی تو می آیی...

روزی تو می آیی...

حتی اگر لبهای سردم بوسه گاهِ  گرمِ  بزمِ

مرگ و من

باشد...

 


 

 

بخشی از شعر ((شعرسحر))

 

متن کامل شعرِ شعرسحر تقدیم به شما:

 

اینجا چه روشن است...!

گویی که رهگذری با کوله بارِ نور

تاریکیِ شب و این خانه را درید،

یا پرتوی از یک ستاره که

بر آسمانِ شبِ این پنجره دمید،

اینجا چه روشن است...!

اینجا چه روشن است و چه من غرق حیرتم...!

در قعرِ این شبِ دور از نگاهِ صبح

در تنگنای ظلمت و امّیدِ چون سراب

در گیر و دارِ غم و وحشت و سکوت

در سایه سارِابرِ گرفتارِ التهاب،

رگهای پر خروشِ شبِ سرد و غمزده

آکنده از تو اند...

آکنده تر زِ همیشه،

زِ یادِ تو...

گرمِ نوازشِ یاد و نگاهِ تو،

مستِ میِ تو اند...

آری ... تو با منی...

انگار گوشِ این شبِ مبهوتِ بی کسی

بویِ تو را شنید

گویی چو پیچکی

دستِ نوازشِ تو بر قامتم رسید،

آری ... تو با منی...

این یادِ نابِ توست که بر خاطرم خزید

در لابلای غربتِ بیگانه با امید

ماه و ستاره و خورشید خفته اند،

دستِ نگاهِ توست که شعرِ سحر کشید...

 

 


 

 

بخشی از شعر ((مسافر))

 

متن کامل شعرمسافر تقدیم به دیدگان شما:

 

 

از همان آغاز حس کردم

مسافر دل به شهر و باغ و آبادی نمی بندد،

مسافر؛

مقصدی دارد به سانِ قطره بارانی

که تا بر خاک جان نسپارد آرامش  نمی بیند،

مسافر؛

گاه دلتنگ است اما همچنان محکومِ رفتن راه می پوید،

مسافر؛

هر چه باشد باز دل سنگ است...

اگرچه همچو ابرِ نوبهاری خونِ دل گرید...

از  همان آغاز حس کردم:
مسافر؛

گاه کر... گه کور و گاهی گنگ باید بود،

اگر حتی که مالامال

- شور و اشتیاقش هیچ -

محتاجِ نوایی چون طنینِ آبشاری سرکش و سرشارِ آرامش...

نگاهی گرم چون گهواره ای آرام،

و همراهی... هم آوایی...

شریکِ گفتگویی تا که شاید

لحظه  ای از بارِ دوشِ چون نگینِ گوشوارِ همچنان همراه و هم آغوش...بگریزد...

مسافر؛

قصه اش درد است و راهی سخت در پیش است...

و اما تو...

چنان زیباترین شهرِ خدایی در مسیرِ من...

چه زیبایی...!

چه زیباتر توانستی که چشمانِ مرا معطوفِ خود سازی،

و اکنون بی اراده...

زانوانِ سستِ من خواهانِ خاکِ توست،

و دستانم به رویِ خاکِ تو آرام میگیرد،

و این خاکِ دیارِ توست کز پیشانیِ سرد و غریبم بوسه  می چیند...

آری...

من نمازِ عشق می خوانم...

 و با شهرِ تو تا معراج  می مانم...

اگرچه خوب می دانم...

که گاهِ رفتنِ من... آه...

ای آه و تو ای از حالِ من آگاه...

می دانم که گاهِ رفتنِ من می رسد از راه...

 


 

 

                                                        

                                  بخش هایی از شعرِ ((پایانِ خوب))

 

متنِ کامل شعرِ پایانِ خوب تقدیم به دوستانِ مهربان و هنرمند...

 

 

شما را ای تمامِ لحظه های خوبِ چون رویا

شما را لحظه های گرمِ چون آغوشِ شیرین در چکادِ زمهریرِ بیستون زیبا...

چه بر سر آمده کاین گونه سرگردانی ام را سازِ بی مهری سزا دیدید!؟

خدا را...

با شمایم ای به چشمانِ شما این آشنا بیگانه تر از هر چه بیگانه...

کجایید ای تمامِ لحظه های نابِ از من همچو آرامش هراسیده!؟

کجایید ای تمامِ آرزوهای دلِ مدفونِ تنهایی

که جز حسرت نگاهِ دیگری بر وی نتابیده...!؟

کجا... !؟کو...!؟ در کدامین سرزمینید ای به ظاهر دوستانِ بی خبر از حالِ من...!؟

آیا نمی بینید دستِ شومِ هجران مرگ را ناباورانه در کنارِ من نشانیده...!؟

کدامین رسمِ بی رحمی دل و گوشِ شما را اینچنین در قعرِ سنگینی رهانیده...!؟

که را در وهم می گنجد؛

که بذر عشق  در خاکِ وفا

با نورِ چشم و خونِ دل بشکافد اما باغبان بیند

که غیر از ریشه ی تردید

هیچش از بر و باری نشانی نیست...!؟

که پندارد به آن مادر؛

که سرشار از امید و انتظار و شوق

سراسر لحظه ها و روزها و ماه ها را با جنینش گفتگو کرده

زمانِ زادن از فرزند گویندش نشانی نیست...!؟

شما ای دوستانی که زِ همدردی

نوازشهای سردِ خویش را بر پیکرم چون ابر می بارید؛

من از بزمِ نگاهِ مملو از حس ترحم سخت بیزارم...

مپنداریدم از دیوانگان...

من...از تبسم های تلخی که

به هر دیوانه ای در پاسخِ فریادهای در نگاه سردتان - بیهوده - می بخشید،

بیزارم...

بگوییدم که باید با که گفت آخر...!؟

به حقِ راستی سوگند...

به خورشیدی که دستِ عشقِ او هر روز

به روی شانه هاتان کوله بارِ نورمی بخشد،

به بارانی که با هر قطره دنیایی نوازش بر سرِ این خاک می ریزد،

به شب که هر چه زیبایی

و هر چه حسرتش در سینه ی دلدادگان خفته

در آغوشِ سیاهش جای می گیرد،

به عشقی که ازو دلهایتان خالیست،

سخن از خواب و رویا نیست...

به ظاهرهوشیارانی که گویی روزگارانیست در خوابید...

مرا از روزگاری دور

یا از سرزمینی جز دیارِ خود مپندارید،

من اینجا با شما از خوانِ هستی توشه می گیرم،

و حتی با شما در هر سپیده باده ی خورشید می نوشم،

و در این ازدحامِ سرد،

چشمانِ شما را که به جایِ بخششِ لبخند و نور از پیشِ پاهاتان فراتر را نمی بینند،

می بینم...

و همسانِ شما دستانِ شب را تا سحرگاهان

- ولی با دیدگانی باز-

می گیرم...

من از دنیایِ بعد از مرگ و رستاخیز

بهشت و باغ و نهر و قصر و حور و نور و عیش و نوش و از اینها

نمی گویم...

من از احساسِ زیبایی

که در این روزگار و این حوالی بر دلم بارید

میگویم...

نمی دانم...! ولی شاید چنان پرواز،

و یا اینکه چنان صبحی که در مِه چشم بگشایی،

و یا بر نغمه های مرغِ مستی گوش بسپپاری،

ولی اینگونه هم شاید توان گفتن؛

چنان حسّی که پنداری؛

خدا را گرم در... آغوشِ خود داری...

همان احساسِ زیبایی که آرامش توانش گفت

می گویم...

دریغ و حسرت و افسوس از این بیداد...

چه شد... !؟

از من چه سر زد...!؟

یا که افسونِ کدامین ناجوانمردی چنینم کارگر افتاد...!؟

شما را لحظه  های خوب،

شما را لحظه های ناب،

چنان شولای درویشان به روی قامتِ سردِ سرای خود می آویزم،

و در این کلبه ی احزان

به امّیدی که باز آیید

دو چشمم را که همچون ابرِ بارانیست می بازم...

و بر در دیده ی دل را

که محزون از غمِ دوریست... می دوزم...

و بر مینایِ خود

- این همدمِ جاوید -

شرابِ انتظاری تلخ می ریزم...

و می دانم؛

که روزی...

بویی از پیراهنی...

پایانِ عمری سخت خواهد شد...

پایانِ خوبِ روزگاری سخت...

 


 

 

بخش هایی از شعر((پاییز جان))

 

 

 

 

 

 

 

متن کامل شعر پاییزجان تقدیم به دوستداران پاییز:

 

تو را پاییز جان...

آرامِ جان،

ای دلستانِ مهربان،

ای دخترِ زیبا و بیتای زمان،

ای شاهکارِ آسمان،

ای جانِ جان،

تا بیکرانت دوست خواهم داشت...

تو را پاییزِ من،

همزادِ من،

فرجامِ من،

شهزاده ی دنیای من،

ای مأمن و مأوای من،

تا پای جانت دوست خواهم داشت...

مرا دیوانه می سازی تو با آن دلربایی های خود پاییز،

مرا بارانِ تو مجنون و رنگِ نازنینِ برگهایت مست می سازد...

غروبت غربتم را می نشاند در کنارِ خویش،

و با آرامشِ دستانِ گرم و مهربانش مملو از زیبایی و از عشق می سازد...

و من... پاییزِ شورانگیز؛

برایت شعر میخوانم...

اشک می ریزم...

و می بوسم تمامِ لحظه هایت را...

همه زیبایی دنیا کنارت رنگ می بازد،

چه از جنسِ خدایی تو...!

و شاید با تو او هم عاشقی کرده،

و می دانم که از این عشق او هم حرف ها دارد...

تو بی تردید احساسِ خدایی در زمین پاییز...

چه بی اندازه زیبایی و بی اندازه من سرگشته وآشفته و چون گیسوانِ تو...

پریشانِ تو ام پاییز...

سراسر مهرِ تو همچون نوازش...همچنان خورشید،

و آبانت همه آرامش و پاکی... چنان باران،

و همچون شعله های عشق... شرارِ آذرت بر جان...

چه ها داری تو در دل...!؟ بی گمان گنجینه ای پاییز...

و ای داد از چنین بیدادِ زیبایی...

چه در سر داری ای جان و زِ جان خوشتر!؟

از این دیوانه تر میخواهی ام آیا و رسواتر!؟

تو را من می ستایم... می پرستم...جانِ من اینگونه بیتابی مکن... بنشین کنارِ من...

بیا و گیسوانت را به انگشتانِ من بسپار،

بیا و خویشتن را لحظه ای بر گرمی آغوشِ من بسپار...

من امشب مستم از عطرِ تو و لمس تو را می خواهم ای پاییز...

تن و گیسو و بازو و لب و گونه...

و بر چشمان و پیشانی تو بوسه...

و امشب تا سحر... آری... همین گونه...

نمی دانم...!

ولی یا می بری با خود مرا

یا مأمنِ آغوشِ گرمِ خویش را از من نمی گیری...

نمی دانم...

دگر این تو... و این هم بیقراری های من پاییز...

 

 


بخش هایی از شعر ((من و پاییز و تو))

 

 

متن کامل شعر ((من و پاییز و تو)) تقدیم به اهالی پاییز:

 

نمی دانم چرا میلِ سخن جز با تو و پاییز را در خود نمی بینم...!

تمامِ آسمانم مملو از ابرست و بی خورشید می میرم...

کجایی ای شبِ آرامِ بعد از روزها آشوب

کجایی مرهمِ آلام و جانِ خسته ام، محبوبِ من، ای بهترین ای خوب...

که رگهایم چنان رگهای برگی بر زمین افتاده در پاییز بر پای چناری پیر، خشکیده...

و دیگر قلبِ من جز یادِ گرما بخشِ آغوشِ تو آیا مرهمی دارد بر این افسردگیهای تنِ بیمارِ از مینای تلخِ مرگ نوشیده...!؟

نمی دانی که پاییز و من وتو ترجمانِ لحظه های نابِ این دنیاست...!؟

نمی دانی که پاییز و من و تو بهترین احساسِ این دنیاست...!؟

بیا که بی تو پاییز و مرا راهی از این یلدا به فردا نیست،

بیا که بی تو چشمانِ منو پاییز بارانیست...

بیا که بی تو این دنیا...

بیا که بی تو دنیا این و آنش هیچ...

دنیا نیست...

 


بخشهایی از شعر (بمان پاییز)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

متن کامل شعر ((بمان پاییز)) تقدیم به دوستداران پاییز زیبا:

 

 

 

کجا پاییز...!؟

دوباره فکرِ رفتن را به سر داری...!؟

مرا اینگونه بر سرما سپردن مهربانی نیست...

تو این بغضِ گران را از نگاهِ من نمیخوانی...!؟

فریبِ رفتنت را با شبِ طولانی یلدا به جامِ من مریز ای مهربان پاییز...

مرا با وعده ی یلدا چرا سرگرم میخواهی...!؟

من از فردایِ بی تو همچو روز از شب گریزانم...

نمی بینی که چون از ترسِ تنهایی پریشانم...!؟

مرا مهمانِ بی خوابی مکن پاییز...

سرِ من تازه بر پای تو همچون کودکی بر پای چون ماوای مادر خفته، بر آرامش و بر عشق مهمان است...

به دور از بیقراری ها و بی تابی

و شاید روزها و هفته ها و فصل های فصل دتنگی...

مگیر آرامشم را که بدونِ رنگ های تو...

بدونِ برگهای تو...

بدونِ دست های تو...

مرا با زندگانی داستانی نیست...

چرا چیزی نمی گویی...!؟

و ای کاش این سکوتِ تو درنگی بود...

و یا اندیشه ای درباره ی ماندن...

ولی افسوس...

که حتی بوی تردید از سکوتِ تلخِ چشمانت نمی بینم...

و می دانم نمی مانی...

بگو... چیزی بگو آخر...

بیا با دستِ خود این بیقراری های شبنم وارِ چشمانِ مرا

از گونه ام برگیر در گوشم بخوان همواره می مانی...

تمامِ دلخوشی های مرا با برگ های خود

به زیرِ پای سرمای چنان خاکِ سیاه انداختی پاییز...

مرا برگیر و با خود تا غروبِ سرخِ چون جامِ شرابِ آسمانت مست گردان...

مرا با خود ببر پاییز...

مرا تا دستهای مهربانِ خود...

مرا تا چشمهای مملو از احساسِ خود پاییز...

مرا تا خود ببر پاییز...

ببین چون قطره های اشکِ من چون برگهای تو به روی خاک می افتند...

مرا با جشنِ یلدایت دچارِ این فریبِ تلخ می سازی...!؟

مرا مهمانِ تنهایی مکن پاییز...

نمی خواهم من این یلدای بد فرجام را پاییز...

نمی خواهم طلوعِ بامدادی را که دیگر رفته ای پاییز...

بخوان نامِ مرا پاییز...

که حتی بی تو از خورشید بیزارم...

بخوان پاییز...

 

 

 

 

 


 

 

 

 

 

متن کامل شعر ((خزان)) تقدیم به نگاهتان:

 

 

خزان...

گویا زمان خشکید...

چه مرگ اندود بارانی که می بارد به روی شاخسارِ این درختِ بید...

که زانو تکیه داده بر زمین انتظار و 

چشمهایی خیره بر چشمانِ بارانی یار،

نه...! چنین گفتن نشاید واژگان را خوش سرانجامد،

چشمهایی خیره بر چشمانِ بارانی ((چو)) یار...

که همچون جامِ زهر دلربایی

طعمِ تلخِ جان سپردن

ارمغانِ شومِ کامی شد کز او نوشید...

و این بید است و این بیدادِ باران خزان...

گویی نمی داند... که با هر جرعه تار و پودِ خود را

زرد و بیمار واسیر دستِ شومِ مرگ خواهد دید...!

چه برگستانِ زیبا...

نه...! چه مرگستانِ زیبایی است...

کز هر خش خشِ چون گریه تلخِ مردگانش، شاد

می پوییم راهی را که در آن بلکه بتوان

بیشتر از گامِ پیشین ناله ای بشنید...

چه بیرحمانه مستیم و...

چه پوچ از هیچ سرشاریم...

که می انگاشت این مستی

زِ جای پای مرگِ دیگری باشد...!؟

همان بارانِ مهرآیینِ پیشین بود و این سو هم

همان بیدی که مشتاقانه چشمانش به ره بود و

به دستش خارِ ره می چید...

نمی دانم...!

نمی دانم در این پیکارِ گویی از ازل اینگونه بد فرجام،

چرا...!؟ تا کِی...!؟

چنین تصویرِ دلگیری

به بومِ زندگانی نقش خواهد بست...!؟

نمی دانم...!

ولی اقرار باید کرد:همچون آن درختِ بر خزان دلداده من هم

بیقرارِ روی پاییزم...

چنان عاشق...

که گر صد باره هم جانِ مرا گیرد

دوباره دیدگانم را به راهش خیره خواهم کرد...

دوباره جان نثارِ مقدمِ پاییز خواهم کرد...

و از شوقِ وصالش گونه ام را میزبانِ اشکِ زرّینی

به رنگِ برگهای آن درختِ بید...

و حتی با شکستِ خویش

چنان زیباترین موسیقی فریاد... می خوانم:

که من تا روزِ آخر همچنان دیوانه ی پاییز می مانم...

و هرگز هیچ کس یا شاعری این را نمی فهمد

که حتی گر نیاید پیکِ بارانِ خزان

من باز می میرم...

آری...

گر نباشد عاشقی های منو پاییز...

یا سرانگشتانِ مرهم گونِ او بر زخمِ قلبِ من...

وای از این سودای بیهوده

گر ز آغوشش نشانی... ردِّ پایی

بر تمامِ ذرّه های پیکرِ بی تابِ پاییزم نباشد،

باز می میرم...

آری... باز می میرم...

 

 

 

 


 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۹ ، ۱۸:۲۱
حمید میرزاپور